«دنیای اقتصاد» در ادامه نوشت: حاج آقا تواضع اغلب پشت پیشخوان فروشگاه مینشست. آن روز هم همان جا بود. چند دقیقه ایستادم و به او نگاه کردم. هنوز خودم را معرفی نکرده بودم. میخواستم از دور ببینم چگونه رفتار میکند. خونگرم بود و اهل خوش و بش. سرزنده بود و پای کار. یادش بخیر؛ اوایل دیماه پارسال بود. در طول مصاحبهام با ایشان، چند بار مشتش را از آجیل و خشکبار پر کرد و در جیبم ریخت. لهجه غلیظ ترکیاش اینقدر شیرین بود که دوست نداشتم پاسخ سوالاتم را کوتاه بدهد. بهراستی که مانند نام خانوادگیاش، متواضع بود.
در ابتدا فکر میکردم دفتر جداگانهای دارد و میتوانیم برویم صحبتهایمان را آنجا ادامه دهیم اما خبری از دفتر نبود. حتی اتاق جداگانه و ویژهای هم نداشت برای اینکه چند ساعت را تنها بنشینیم و گپ بزنیم. پشت سرش راه افتادم به انتهای فروشگاه. جایی شبیه به پستو بود. گفت همینجا بنشینیم و حرف بزنیم. یک صندلی بیشتر آنجا نبود. گفتم حاج آقا شما اینجا بنشینید، من میایستم. صندلی را به یکی از گونیهای پر از آجیل و دربسته آنجا نزدیک کرد و گفت تو هم روی این گونی بنشین. خندهام گرفته بود؛ توی دلم میگفتم فقط توی انبار و روی گونی ننشسته بودم برای مصاحبه که آن هم میسر شد.
الان که به آن لحظهها فکر میکنم، خندهای تلخ روی لبم میآید. آرام صحبت میکرد. چون لهجه غلیظ هم داشت دائم مجبور بودم از ایشان بخواهم که مجددا جملهاش را تکرار کند و گوشم را تیز میکردم تا متوجه شوم. حاج آقا تواضع هم با حوصلهتر از این حرفها بود و مجددا صحبتهایش را تکرار میکرد. از صحبتهایش مشخص بود که چقدر پدرش را دوست داشت. یک خط درمیان به هر بهانهای، از پدرش یاد میکرد. در فروشگاه و قبل از انجام مصاحبه، عکس پدر را به یکی از مشتریها نشان داد و گفت: «حاج آقا تواضع اصلی ایشان هستند.»
زندگیاش را روایت کرد. از کودکیاش گفت که متولد سال ۱۳۱۵ است و در محله احراب تبریز به دنیا آمده است. از چهارسالگی به مکتب رفت و از هفت سالگی در کنار درس خواندن، نزد پدرش در کاسبی کسب تجربه کرد. البته تا کلاس چهارم ابتدایی درس خوانده بود و به دلیل علاقه به کار، مدرسه را رها کرده و وارد بازار شده بود. حاج آقا تواضع میگفت که آن زمان جنگ آلمان و روسها تمام شده بود و روسها به آذربایجان آمده بودند و وضعیت خوبی نداشتند. به همین دلیل هم بعضی از آنها از مغازهها دزدی میکردند. پدرم مرا واداشته بود که مراقب مشتریها باشم. البته در بو دادن آجیل هم از من کمک میگرفت. چون حساب و هندسهام خوب بود، در حساب و کتاب هم به او کمک میکردم، چون پدرم سواد نداشت.
فروش خشکبار و آجیل، شغل ۱۲۷ ساله خانواده تواضع است. حاج آقا گفت که پدرش نام «تواضع» را در تبریز برای اولین بار روی مغازه آجیلفروشیاش گذاشته و فرزندان هم با همان نام، کسب و کار پدر را ادامه دادهاند.
مرحوم جلیل تواضع ۳۸ سال با پدر و برادرهایش کار کرد. بعد از فوت پدر، برادرها هم کاسبیهایشان را مستقل کردند. جلیل که فرزند دوم خانواده بود، مغازهای را سرچهارراه آبرسان تبریز خرید و مشغول به کار شد. اما وقتی دخترش ازدواج کرد و به تهران آمد، همسرش نتوانست دوری از فرزندش را تحمل کند، به همین دلیل با دو فرزند، راهی تهران شد. اما حاج آقا در تبریز ماند. البته دیری نپایید که او هم دوری از خانواده را تاب نیاورد و راهی پایتخت شد. خانه تبریز را فروخت و همان مغازه زیرپل پارک وی را خرید. میگفت: «آن زمان اطراف مغازه خانههای زیادی نبود ولی من آنجا را دوست داشتم. اعتقادم همیشه این بود که برای شروع باید جایی را بخرم که هنوز رشد نکرده است. قیمت مغازه هم ۵۹ میلیون تومان بود. به یاد دارم تاریخ افتتاح مغازه همزمان شد با برگزاری اجلاس سران کشورهای اسلامی. بعد از آن مغازه ۸۵ متری ما روز به روز وسیعتر شد.»
توسعه خشکبار و آجیل تواضع تا جایی ادامه یافت که امروز به گفته بسیاری، یکی از معروفترین برندهای ایرانی در دنیاست. آن روز از حاج آقا پرسیدم چرا هنوز هم پشت دخل مینشیند و کار میکند؟ پاسخ داد: «هنوز علاقه دارم بیایم سر کار. دوست ندارم در خانه بنشینم. چقدر به در و دیوار خانه نگاه کنم؟ حوصلهام سر میرود. میآیم فروشگاه مردم را میبینم و با آنها گپ میزنم. این لطف خداست که در ۸۲ سالگی هم میتوانم مفید باشم و پاسخگوی مشتریان. الان از زندگی خیلی راضی هستم.»
حاجآقا تواضع دیروز دار فانی را وداع گفت اما حتما کسانی که او را از نزدیک میشناسند، هیچگاه چهره خندانش را فراموش نمیکنند. من نیز خدا را شاکرم که توانستم چند ساعتی با او بنشینم و همصحبت شوم.
در نهایت اما نوشتن از مرگ دیگران، همیشه دشوار است؛ به خصوص اگر چند ساعت را کنارشان نشسته باشی و خاطرهسازی کرده باشی. یاد و نام کارآفرینان بزرگی که بین ما نیستند، از جمله حاج آقا تواضع، گرامی و مانا.